۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

لعنت بر ارسطو





همین طور داری آماده می‌شوی که از خانه بیایی بیرون به این فکر می‌کنی که خب ساعت ۹ باید بروم دانشگاه و بعدش یک سر همشهری و ساعت ۵ بروم گزارش بگیرم بعد فکر می‌کنی که ای بابا، کاشکی مرکز شهر یک خانه داشتم برای این طور موقع‌ها، این همه ساعت را چه کار کنم؟!

در اینستاگرام می‌چرخم تا چای دم بکشد. صبح‌ها نباید چای مونده خورد. گوشی زنگ می‌خورد و تلففن را برمی دارم و می‌گویم:
ـ سلام، صبح بخیر
+ دختر سحرخیز، صبحت بخیر. امروز برنامهات چه طور است؟
ـ یک سر دانشگاه و همشهری و بعد از ظهر هم گزارش. کاری دارید؟
+ ناهار می‌آیی پیشم کمی با هم حرف بزنیم. از حال و روزت که خبر ندارم، ذهنم مشغول‌تر است.
خندیدم و گفتم: حال و روزم کمی تا قسمتی خوش است. خیلی هم عالی، اتفاقا عذا گرفته بودم که باید ناهار ظهر را تنهایی بخورم.
ـ تو که تنهایی را دوست داشتی
+ دیگر ندارم.
ـ پس بیا که من هم تنها نباشم.
+ چشم، کارم تمام شد، زنگ می‌زنم و می‌آیم.

آشپزی را دوست دارد ولی به جز استیک هیچ غذایی را حرفه‌ای درست نمی‌کند. زنگ زدم که من از پارک‌وی راه افتادم و داشتم فکر می‌کردم که ناهار چی درست کرده.

مثل بیش‌تر موقع‌ها لای در باز بود و خودش نبود. در را پشت سرم بستم و بلند گفتم: سلام
+ سلام به روی ماهت، خسته نباشی دختر جان
همیشه فکر می‌کنم وقتی می‌خواهد نشان دهد که من خیلی هم مهربان نیستم می‌گوید جان به جانم. ولی من انگار همیشه می‌دانم که ته دلش چه می‌گذارد. یعنی چشم‌هایش می‌گویند. 

عینکش را زده بود نوک دماغش و خیلی درگیر داشت چند کاغذی که دستش بود را می‌خواند، با خنده گفتم ناهار هم داریم یا همش کاغذ است؟
آمد جلو عینکش را برداشت و دست راستش را انداخت دورم و موهایم را بوسید
گفت: یک کاری پیش آمده من تا نیم ساعت دیگر اوکی اش می‌کنم، یک املت خوشمزه بلدی درست کنی؟
خندیدم و رفتم سمت آشپزخانه، لباسم را درآوردم و رفتم سر یخچال، گرسنه نبودم، ایستاده بودم پشت میز و داشتم سرفرصت گوجه‌ها را خورد می‌کرد و صدای موسیقی که گذاشته بود را گوش میدادم. آمد سمت آشپزخانه و دو لیوان چای ریخت و نشست پشت میز، روبروی من. 
شروع کرد حرف‌های معمولی زدن و از کارهایش تعریف کردن. حواسم نبود و یکهو دیدم که دارم در مورد جوشانده‌ای حرف می‌زنم و با اطمینان می‌گویم: این برگ به‌لیمو است!
بعد تمام اگرهای ذهنم را بلند بلند برایش گفتم و آخرش گفتم: اگر نمی‌گفتم خفه می‌شدم!
به‌لیمو و گل‌گاو زبان را قورت ‌دادم و گفتم: اما باید منطقی بود دیگر . . .

تمام حال و فکر این روزهایم را برایش گفتم. گفتم از صبح که بیدار می‌شوم تمام مدت دارم در ذهنم می‌نویسم.
گفت: واقعا بنویس، همه آن‌ها را بنویس.
ـ وقتی بنویسم دوست دارم کسی بخواند، ولی این نوشته‌ها واقعی‌ترین حرف‌های هر روزم هستند. گاهی نمی‌خواهم حتی کسی، کلمه‌ای از آن‌ها را بداند.
گفت بنویس، نوشتههایت را به جایی از دنیا پست کن، به کسی که نمی‌دانی، به جایی که نمی‌شناسی، بگذار حتی کسی از گذشته حرف‌هایت را بخواند.

تا این حرف‌ها را بزنیم، املتی درست کردم که یادم رفت بچشمش، ولی خوب بود، خوردیم و حرف‌های بی‌ربط از قبل زدیم. 

گفتم: من ۴:۳۰ باید برای گزارش برسم خیابان وزرا، جلوی در کتابخانه ایستاده بود و من داشتم جلوی آینه کنار در شالم را درست می‌کردم. رفتم جلو و دست دادم و گفتم مرسی برای امروز، واقعا مرسی.

داشتم می‌رفتم بیرون گفت: مراقب باش این حال به جای خوبی برسد . . .
برگشتم، نگاهش کردم و گفتم: فقط لعنت بر ارسطو، احتمالا روزی که ارسطو منطق را کشف کرد، بغض اختراع نشده بود!



۱۳۹۳ اردیبهشت ۷, یکشنبه

مربای گیلاس



راه میرم و بلند بلند داد می‌زنم که من حالم خوب نیست. من حالم خوب نیست.
با داد می‌گم داری اذیتم می‌کنی. داری اذیتم می‌کنی به جای اینکه آرامشم باشی داری منو اذیت می‌کنی
پس کن، پس کن، نمی‌خوام. باورم نمی‌شه که حواست به من هم باشه. اگر حواست به من بود یه کاری می‌کردی، یه حرفی می‌زدی. اصلا مگه مهمه که فقط حواست پیش من باشه؟ من به حواس تو چی‌کار دارم.
می‌گم بعد از دو سال اومده می‌گه ببخشید من تو روزهای بدی بودم. می‌گم آدم‌ها تو روزهای بد خودشون رو نشون می‌دن تو روزهای سخت همدیگه. روزهای معمولی همه خوبن! این حرف‌ها تکراری‌ هستن. خیلی تکراری. بار اول نبود که شنیدم بار آخر هم نیست. 
دوباره راه می‌رم توی سالن و سرم و بالا می‌گیرم و انگار که دارم یه پیروزی رو داد می‌زنم می‌گم من حالم بده، حالم خیلی بده. کسی می‌فهمه؟ یه نفر اینجا هست که یه حرفی بزنه؟ یه چیزی بگه که من حالم خوب بشه؟ می‌دونی همه حرف‌ها شبیه مربای گیلاس می‌مونه. مزخرف‌ترین مربای دنیا. بهت می‌گن که صبحونه مربا خوردی ولی انگار زهرمار خوردی. یه چیزیه شبیه به مرگ. آره دقیقا مزه‌اش شبیه به مرگ می‌مونه. یادم میاد اون دفعه‌ آخری هم که داشتم می‌مردم مزه مربای گیلاس می‌داد. 
می‌گم دارم بالا میارم، می‌فهمی؟ نه نمیفهمی! تو هیچی رو نمی‌فهمی. اگه می‌فهمیدی توی اون قوری لعنتی گل‌گاوزبون نمی‌ریختی یا چایی سبز. یا هر چی! این باره صدمه که من دارم می‌گم دوست دارم چایی صبحونه رو ساده بخورم. 
تو خودخواهی، خیلی. مثل همه آدما یعنی مثل بیشتر آدم‌ها. مثل آدم‌هایی که تو زندگی من هستن. هیچ وقت کسی نمی‌گمه به خاطر تو، همه فکر خاطر خودشون هستن. مثل من که اون قوری رو با حرص تمام ریختم دور. منم خودخواهم برای تمام حرف‌هایی که می‌زنم، برای اینکه از مربای گیلاس متنفرم!


۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه

روایت روزهای آخر اسفند بدون سانسور



«این یک نوشته غمناک نیست.»



گاهی تلفن‌ها را درست و حسابي جواب نمي‌دهم. اسم و شماره را نگاه مي‌كنم و دكمه بالاي گوشي را مي‌زنم تا سايلنت شود. يك موقعي اين كار برايم خيلي سخت بود. مثل گفتن نه! 
این روزهای آخر سالی، بی‌حوصله‌ام و یک لیست ذهنی از آدم‌ها را باید ببینم. دفتر درست و حسابی آنتن ندارد، باید بروی در راهرو و صحبت کنی. چند روزی مي‌شد كه اصلا بهش زنگ هم نزده بودم ولي براي جواب دادن بهش شك نمي‌كنم.
ـ سلام
وقتي آدمي را خيلي مي‌شناسم به جاي بله و آلو مي‌گويم «سلام»، مي‌گويم «جانم». گاهي از اعماق قلبم مي‌گويم جانم. 
ـ خوبيد؟ 
+ سلام دختر جانم، خوبم.
+ تو خوبي؟ همه چي مرتبه؟ مي‌دانم فكرت شلوغ است، . . .
آدم‌هاي كمي در زندگي هر كسي وجود دارند كه از فكرش خبر داشته باشند. مي‌داند شلوغ است، يعني هزارجا هست. هزار فكر دارد. 

خوبم. همه سعي‌ام را مي‌كنم كه خوب باشم. شما خوب هستيد؟ بليط گرفتيد؟ بسته‌هايي كه قرار بود را پست كرديد؟ 

من تلفن حرف زدن كم بلدم. يعني از بچگي ياد گرفته‌ام كه تلفن براي كارهاي ضروري است. براي همين تا كسي زنگ مي‌زند مي گويم: بله؟ كارم داشتي؟ 
ولي آدم‌هاي كمي هستند، كه دوست دارم مكالمه پشت تلفن را ادامه دهم. شروع مي‌كنم از همه چيزهايي كه به من ربطي دارد پرسيدن. گاهي از سر دلتنگي است. اینقدر رفته‌ و آمده است، به رفتنش عادت کرده‌آم. با خودم فکر می‌کنم عادت کردن به رفتن انگار بدترین عادت دنیا است.
گفت، قرار است امشب از پاي لپ‌تاپ با كسي در فرانسه صحبت كنم. مي‌تواني بيايي و روبراهش كني؟ 
اگر فكر مي‌كني نمي‌رسي به برديا مي‌گويم. ولي دوست دارم تو بيايي با هم شام هم بخوريم. 
نه، حتما مي‌آيم. اتفاقا لپ‌تاپ هم همراهم هست. اينترنت‌تان شارژ دارد؟ 
من كارم تمام شد مي‌آيم آن سمتي. 

زنگ را زدم و در را باز کرد.
رفتم بالا دیدم که لای در ایستاده. سویچ ماشین را گرفت روبرویم و گفتیه دقه با ماشین می‌ری کتاب‌های من رو بگیری؟»
گفتم: بله، ولی ماشین نمی‌خواد پیاده می‌رم.
+ چرا؟
 ـ می‌ترسم پشت ماشین کسی بشینم؟
+ می‌خوای تصادف کنی دیگه؟ فدای سرت. بگیر سویچ رو ببینم.
به زور سویچ رو گذاشت توی دستم و من رو فرستاد که برم.
رسیدم دم در دیدم از توی آیفون داره می‌گهنگین».
گفتم:بله؟
+ من کسی نیستم!

یک کتاب فروشی هست که سفارش‌هایش را می‌آورد، کتاب و مجله‌هایی که می‌خواند. رفتم سلام و علیک و گفتم آمده‌ام سفارش‌های فلانی را بگیرم. گفت: بله می‌شناسم شما رو. خوب هستید؟
یه کم خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: مرسی.

از قنادی چند تا مغازه آن طرف‌تر هم چهارتا شیرینی خریدم، یک طوری که نه کم باشد و نه زیاد. ماشین را همان جا جلوی خانه پارک کردم و رفتم بالا. گاهی فکر می‌کنم وقتی درِ این طبقه دوم به رویم باز است، چه دلیلی برای ناراحتی می‌تواند باشد؟ بسته کتاب‌ها را گذاشتم روی میز و سلام کردم و شروع کردم لباس‌ها را درآوردن. 
آلبوم جدید همایون را برایش خریدم، بسته‌اش را باز کردم و سی دی را گذاشتم در دستگاهش و شروع کرد خواندن. رسید وسط‌های ترک اول، دیدم با دو تا چایی تکیه داده به چهارچوب در کتابخانه و از کیف سرش را تکان می‌دهد. گفتم: برای شما گرفته‌ام. 
چایی را گذاشت روی میز جلویم و پیشانی‌ام را بوسید. داشتم لپ‌تاپ را درمی‌آوردم و روشن می‌کردم، ازش پرسیدم: با کی قراره صحبت کنید؟
گفت: دکتر فلانی! (یعنی یک اسم فرانسوی گفت که من همان موقع‌اش هم نمی‌توانستم تکرار کنم)
گفتم: خسته نمی‌شوید از این همه رفت و آمد
+ این آرزوی روزهای جوانی‌ام بود، حالا نمی‌خواهمش، ولی مجبورم تا آخر عمر داشته باشمش.
ـ من آرزو ندارم
با خنده گفت مگر می‌شود؟
ـ من از نرسیدن می‌ترسم، آدم‌ها همیشه به آرزوهایشان نمی‌رسند، برای همین من آرزو نمی‌کنم. 
گفتم: حالم یک جوری است. روزهای اسفند همیشه برای من یک‌جوری است. 
گفتم: می‌نویسم، ولی یکی دو خط آخرش را شیر می‌کنم، دارم خودم را سانسور می‌کنم و نمی‌دانم برای چه؟
گاهی فکر می‌کنم با فکرهایم، آدم‌ها را از خودم فراری می‌دهم. بیش‌تر از آنچه که همه این مدت از من فرار می‌کردند. 
استیک نوت‌های روی صفحه لپ‌تاپ را نگاه کرد و گفت: یکی از همین‌ها را بخوان برایم.
ـ آخه . . . 
+ می‌ترسی من هم فرار کنم؟ هنوز مطمئن نیستی که من تو را می‌شناسم و هستم؟
ـ تلخ شده‌ام، حداقل برای خودم
+ تلخ‌ترینش را بخوان

«آدم‌های عجیبی شده‌ایم
در لحظه دوست داشتن
دل می‌کنیم

در لحظه بودن
دلتنگ می‌شویم

و برای تا همیشه تنها می‌مانیم
ـ 
پ.ن شاید ما فقط فکر می‌کنیم که عجیب هستیم»

+ شاید ما فقط فکر می‌کنیم که دوست داریم؟
ـ نمی‌دانم، حتی از دوست نداشتن این روزها هم اطمینان ندارم. شب‌ها با حس عجیبی می‌خوابم تا صبح چند باری بیدار می‌شوم، هزار فکر از سرم می‌گذارد، صبح‌ها با قیافه درهم بیدار می‌شوم، قبل از ظهر از خانه می‌زنم بیرون و آدم‌هایی را می‌بینم که همه این‌ها را فراموش کنم. از مترو خوشم نمی‌آید دیگر. عجیب‌ترین فکر‌های دنیا در تنهایی مترو سراغم می‌آید و فقط سعی می‌کنم روی پله برقی‌های شلوغش تصمیم نگریم.

+ خودت را سانسور نکن. خودت باش. آدم‌ها، خودت را بیشتر دوست دارند. آدم‌ها اگر کسی را دوست داشته باشند، قبول می‌کنند که گاهی تلخ است، گاهی ناراحت و مریض است. ولی دور نشو، زیاد دور نشو. در تلخی ات، بازی «دوست نداشتن» را بازی نکن. هیچ وقت سعی نکن تمرین کنی تا کسی را دوست نداشته‌باشی. این خطرناک‌ترین بازی دنیاست. 

تا همه این حرف‌ها را می‌زد، من اسکایپ را آپ دیت کردم و اکانتش را وارد کردم و اکانت دکتر فلانی را هم وارد کردم. گفتم: روبراه است، بفرمایید. تا شما صحبت کنید من در آشپزخانه یک چیزی درست می‌کنم.

موزیک را قطع کردم تا فرانسه حرف زدنش را واضح‌تر گوش بدهم. کمی آشپزخانه را مرتب کردم و میز را چیدم.

شب زنگ زد آژانس بیاد، که بروم، یک بسته کادو پیچ داد دستم که معلوم بود کتاب است. گفت در راه بازش کن. رفتم سوار آژانس شدم و کتاب را باز کردم، سه کتاب کوچک از ریموند کارور که نداشتم‌شان. اولش نوشته بود:
عزيزم،
 مي داني كه تو را بيشتر از هر كسي در اين دنيا دوست مي‌دارم. اين روزهايي كه مي‌بيني، شايد سخت باشد. همه روزهايي هم كه من گذراندم سخت بود. 
من هر روزم را براي بهتر شدن مي‌دويدم. گاهي فكر مي‌كنم كاش روزهايي را آن مابين آرام قدم مي‌زدم و آدم‌ها را بيشتر نگاه مي‌كردم. كاش عميق‌تر نفس مي‌كشيدم. 
نمي دانم، تو هم از آدم‌ها مي‌ترسي؟ ولي مي‌خواستم بگويم كه نترس! فرار من را ادامه نده! آدم‌ها هميشه هم آن قدر بد نيستند. كسي را داشته باش. كسي را كه از خودت و براي تو باشد. 
حالت را هميشه براي خودت نگه ندار. مثلا در شلوغي خيابان‌هاي اسفند گريه كن. تو به شهري تعلق داري كه در خيابان‌هايش گريه كرده باشي. بالاي پل عابر پياده‌اش نفس عميق كشيده باشي، خنديده باشي، كسي را بيش از تصورت از دوست داشتن دوست داشته باشي و اشك ريخته باشي. 
و بيش از هر چيزي در زندگي بخند. مي دانم كه نمي تواني، ولي سعي كن آدم‌ها را بي پروا دوست داشته‌باشي.
اسفند ماه تو نيست. براي همين، برايت نوشتم تا خوب باشي. تا روزها را با حال خوش بگذراني. 
و بدان كه تو مهم‌تريني، براي من و براي كسي در جايي از اين دنيا.





۱۳۹۲ دی ۲۴, سه‌شنبه

۴ماه و سه روز است که گریه نکرده‌ام





زنگ زدم که مثل خیلی از موقع‌ها حال و احوال کنم. فکر می‌کردم که باید حتما ببینمش. 
پرسیدم: امروز هستید من بعد از کلاس زبانم یه سر بیام پیش‌تون؟
ـ تو که می‌دونی من به تو «نه» نمی‌گم. برای شام استیک درست می‌کنم.

سر کلاس زبان شده‌ام مثل یک ربات، معلمم هی می‌پرسد و من سی ثانیه فکر می‌کنم و سه دقیقه جواب پسش می‌دهم. گاهی بین‌اش تصحیحم می‌کند و سوال بعدی. بهترین خاطره، بدترین خاطره، اولین بار، آخرین بار. مثل سوال‌های نکیر و منکر می‌ماند. اگر بخواهی واقعی جواب بدهی کل گذشته را می‌آورد جلوی چشمت. خدا را شکر من خیال می‌بافم. سعی می‌کنم برعکس روزهای عادی زندگی که به اتفاقات واکنش زیادی نشان نمی‌دهم با احساس صحبت کنم و مثلا تمام خوشی دنیا را در چهره‌ام جمع کنم و بگویم: «مای مام بروز می‌ اِ کافی اِوری دِی»

بعد از کلاس به مامان مسیج زدم که من شام نمیام خونه و اگر دیر شد نگران نباش با آژانس برمی‌گردم. گاهی دوست ندارم هیچ کس نگرانم باشد. حتی گاهی تعجب می‌کنم از آدم‌هایی که بیش‌تر از خود طرف نگران‌شان هستند. 

هدفون به گوش سایه‌های درخت‌ها را می‌شمردم و راه می‌رفتم. رسیدم و وقتی زنگ طبقه دوم را زدم، هدفونم را هم درآوردم. نفس عمیقی کشیدم، کمی چشم‌هایم را بستم و سرم را در محور افقی اش تکان دادم و سعی کردم لبخند بزنم. هر وقت می‌خواهم سرحال به نظر برسم، همین کار را می‌کنم. البته بیش‌تر از سی ثاینه و یک دقیقه جواب نمی‌دهد.

لای در باز بود، تا من کفش‌هایم را دربیاورم آمد دم در. من خوشحال می‌شوم وقتی می‌رسم دم خانه، میزبان دم در نباشد، این پروسه درآوردن کفش برای خودش داستانی دارد. دستش را انداخت دورم و من را محکم به سینه‌اش فشار داد و سرش را خم کرد و موهایم را بوسید. قدش بلند است، وقتی من را بغل می‌کند، صورتم به کمی پایین‌تر از گردنش می‌رسد و احساس می‌کنم کاملا در بغلش غرق شده‌ام.
یک موقعی معیارم برای قد کسی که می‌خواستم با او باشم، «گیلبرت بلایت» بود. همان پسری که اول «آن شرلی» را اذیت می‌کرد و بعد عاشقش شد و بعد با هم ازدواج کردند. در حسرت دیدن قسمت‌های ازدواج این سریال مُردم و هنوز ندیده‌ام. «گیلبرت» بعد از کالج قدش خیلی بلند بود. البته برای من نسبت قدش با «آن شرلی» مهم بود. تا جایی که یادم هست طوری بود که وقتی می‌خواستند هم دیگر را ببوسند «آنه» باید کاملا سرش را می‌گرفت بالا و «گیلبرت» هم سرش را خم می‌کرد. فکر کنم خط چشم «آنه» حدودا تا چانه «گیلبرت» یا حتی پایین‌تر بود. حتی عددش را هم محاسبه کرده بودم، ولی الان اصلا یادم نمی‌آید.

رفتیم داخل و من پالتو و شالم را درآوردم و روی صندلی میز چهار نفره‌ای که رویروی در ورودی است انداختم. مدل خانه‌اش را دوست دارم. این اتاق مثل راهروی بین اتاق‌های دیگر است. من خودم یک راست میروم توی کتاب‌خانه و اول انگشتر و ساعتم را درمی‌آورم و می‌گذارم روی میز چوبی وسطی و بعد گوشه یکی از کاناپه‌ها لم می‌دهم. 
با ذوق آمد و گفت چه استیکی برایت خوابانده‌ام. گشنته؟
گفتم: الان زوده، یه کم دیگه.

داد زد: چایی یا قهوه؟ 
مثل همیشه چایی. از هر افزودنی آرام‌بخشی هم توش استقبال می‌کنم.
ـ پس صبر کن برایت یک چیز عالی درست کنم.
رفتم دست‌هایم را شستم و مثل این فیلم‌ها کمی توی آینه دستشویی به خودم نگاه کردم ولی آب به صورتم نپاشیدم، چون آن وقت ریملم پخش صورتم می‌شد.

آمدم بیرون و یک لیوان شبیه این لیوان‌های جوشانده کافه‌ها داد دستم و گفت این را بخور از هر آرام‌بخشی بهتر است. خندیدم و گفتم: این چیه؟ 
جوشانده گیا‌هان جنگلی یا دم نوش یک همیچین چیزی. این لیوان‌ها سیستم جالبی دارد اول می‌گذاری دم می‌کشد و بعد باید محور عمودی را فشار بدهی تا شیره جوشانده را بکشی و بعد بریزی توی یک لیوان دیگر و بخوری. 

ـ چرا آرام بخش؟ چی شدی؟
گفتم: هیچی نشده، خوبم. . . فقط . . .
ـ فقط چی؟
+ همه چی شبیه پارسال این موقع شده، خیلی خستم. ددلاین‌های مزخرف، امتحان. اصلا حتی فکر نمی‌کنم نمره‌ای را هم که می‌خواهم بگیرم.
ـ خب فدای سرت، دوباره.
+ خب. همین. نمی‌دونم اگه نمره‌ام خوب نشد، دوباره امتحان بدم یا کلا بی‌خیال بشم!
ـ چرا بی‌خیال بشی؟ مگه دیوانه شدی دختر؟ فوقش همه چی چند ماه این ور و آن ور می‌شود.
+ نمی‌دونم. خیلی خسته‌ام.

بلند شدم و رفتم سمت پنجره که بیرون را نگاه کنم تا صورتم را نبیند. شروع کرده بود داشت جوشانده من را درست می‌کرد تا برایم بریزد توی لیوان. آمد کنار دستم ایستاد و لیوان جوشانده را دادم دستم و همین طور که من با دو دستم لیوان را گرفته بودم، دستش را انداخت دورم. از پهلو سرم را تکیه داده بودم به سینه‌اش و دیدم که اشکم دارد می‌آید. یک چیزی پرسید و دید که نفسم بالا نمی‌آید که حرف بزنم. دستش را از دورم باز کرد و با دو دستش بازوهایم را گرفت و من را چرخاند روبروی خودش. لیوان را از دستم گرفت و گذاشت لب پنجره.
ـ نگین؟ . . . چته؟ . . . دختر چرا این طور می‌کنی؟ . . . عزیز جانم . . .
من را محکم بغل کرده بود و من مثل بچه‌ها بغض می‌کردم و اشک می‌ریختم. 
+ نمیکشم. توان این همه فکر و خیال در ذهنم را ندارم. 

رفتم نشستم روی مبل تکی و پیرمرد هم روی کاناپه، آن سمتیش که به من نزدیک‌تر بود نشست. سرم را انداخته بودم پایین و گریه می‌کردم.
دستمال را داد دستم و گفت: نگین، مگر پارسال تمام نشد؟ مگر از نمایشگاه و پایان‌نامه، فقط خاطره خوشش نماند؟ یه کم طاقت بیار

اشک‌هایم را پاک کردم و لیوان جوشانده را داد دستم، کمی سر کشیدم تا نفسم بالا بیاید. 
+ نمی دونم

«نمی‌دانم» جواب من به تمام موقعیت‌های سخت است. وقتی می‌گویم نمی‌دانم، حتی نمی دانم که باید اشک بریزم یا نه. مثل چهارماه و سه روز گذشته که گریه نکرده‌ام. آدم‌ها گاهی به اشک ریختن احتیاج دارند. «یک» نفر حرفی بزند، چیزی بگوید، شعری بخواند شاید من گریه‌ام گرفت.


  

۱۳۹۲ دی ۲۱, شنبه

#isitlove 01





موهایش را نگاه کرد
پلکی زد
طولانی تر از همیشه
انگار
می‌خواست آن تصویر را در ذهنش نگه دارد
تا ابد
.
این یعنی دوست داشتن؟


۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

كاش آدم‌ها اثر هنري بودند






يكي از موارد تسويه حساب در هنرهاي زيبا اين است كه يكي از كارهاي پايان‌نامه را تحويل گروه بدهيد. احتمالا براي اينكه اگر روزي آدم معروف و بزرگي شديد يكي از آثارتان را داشته باشند.
از روزي كه كارهاي فارغ التحصيلي‌ام را شروع كردم، دارم مدام با خودم كلنجار مي‌روم كه كدام يكي از كارهايم را تحويل دانشكده بدهم. من خودم مي‌دانم كه هيچ وقت مجسمه ساز نمي‌شوم، حتي روز دفاع‌ام هم اعتراف كردم. با همه اين اوصاف نمي‌توانم از هيچ كدامشان دل بكنم.

مامان صندلي‌ام را دوست ندارد، حتي چند روز پيش‌ها افتاد و شيشه ميز را هم شكاند. گذاشته‌اش توی راهرو، مي گويد: «همين را بردار ببر بده دانشگاه.»
 ديشب داشتم فكر مي‌كردم و يادم مي‌آمد كه ايده‌اش يك روز كه در حياط دانشکده نشسته‌بوديم و من مثل هميشه داشتم هول هولکي فكر مي‌كردم به ذهنم رسيد و همان شد ايده كل پايان نامه.

بعد ياد آن روزي افتادم كه كل دست دوم فروشي‌هاي میدان امام‌حسين را دنبال صندلي لهستاني ارزان گشتم.

بعد آن روزي كه رفتم پامنار و براي سوزنش برنج خريدم و اينقدر كوچه و پس كوچه‌هاي مخوفش را دنبال ممد آقاي تراشكار گشتم تا سوزنش را درست كند. ممد آقا معتاد بود و كار نمي‌كرد ولي خيلي حرفه‌اي بود، هر کی طرحم را می‌دید می‌گفت: «فقط کار ممد آقا است.» دست آخر هم كار صد هزار توماني را از من گرفت ٢٥هزار تومان. 
به همه اين‌ها كه فكر كردم ديدم از دست دادنش خيلي برايم سخت است. هر روزي هم كه كنار خانه مي‌بينمش، سخت‌تر مي‌شود. 

بعد همان ديشب داشتم فكر مي‌كردم، در همين مدت من چند "نفر" را در زندگي‌ام از دست داده‌ام؟ چند نفر آمدند و رفتند و راحت تر از رفتن آن‌ها، من گذشتم و رفتم. 
بعد داشتم فكر مي‌كردم كه چرا از دست‌دادن اين صندلي، از نبودن و رفتن همه اين آدم‌ها سخت‌تر است؟ 
چون من ساختمش، چون مدت‌هاي زيادي به آن فكركردم، براي وجود داشتن و بودنش خيلي تلاش كردم، حتي گاهي فكر مي‌كنم كه همه آن چيزي كه مي‌خواستم نشد، ولي با تمام وجود دوستش دارم و وقتي خيلي‌ها مي‌گفتند خوب نيست تاثيري در من نداشت. 
با همه اين فكرها، باز صبح مي خواستم برش دارم و بروم سمت دانشگاه تا به خودم ثابت كنم من از خيلي چيزها مي‌توانم بگذرم، ولي نتوانستم.

***

نام اثر: آلزایمر
جنس: چوب و برنج

مادربزرگ یک چیزهایی را یادش رفته‌است
یادش رفته که چند سالش است
یادش رفته که مادرش مرده
سرحال و سرزنده، به فکر بازی
همه چیز را فراموش می‌کند

چند روز پیش‌ها صدایم کرد
گفت: «باز پایه این صندلی را گُم کردم.
مادرم گفته تا من از گرمابه برگردم درستش می‌کنی.»
به من گفت: «اِتی، زود باش بیا، تا مادرم برنگشته پایه این صندلی را کوک بزنیم.»






۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

تولد






آدمها
روزهای تولدشان
زیباتر می‌شوند

آدم‌ها
روزهای تولدشان
باید
آرام باشند
خوشحال باشند
کسی را دوست داشته باشند و
کسی دوست‌شان داشته باشد

آدم‌ها باید روزهای تولدشان
تعداد زیادی دوست‌ داشته‌باشند
بلند بلند بخندند
و مطمئن باشند که همه این آدم‌ها
از سر دوست داشتن 
جمع شده‌اند

آدم‌ها روزهای تولدشان
باید 
با یک پیراهن 
بنشینند وسط یک باغ
گل‌ها را به نخ بکشند و
روی سرشان بگذارند

حتی در خیال


***

پ. ن: من سنم را گم کرده‌ام. به همه می‌گویم ۲۳ سالم است. دوست‌هایم می‌گویند تو ۲۴ سالت است. یکی از این برنامه‌های محاسبه سن همین چند روز پیش‌ها می‌گفت ۲۳ سال و ۱۱ ماه و ۸ روز. به نظر من ۲۳ سال و ۱۱ ماه و ۸ روز را باید گفت ۲۳ چون هنوز به ۲۴ نرسیده است و باید شمع ۲۳ را فوت کرد و شد ۲۴ ساله. 
اما این هم هست که وقتی بچه‌ای یک سال زندگی می‌کند، روز اولین تولدش شمع یک را فوت می‌کند. اما فردای آن روز بهش نمی‌گویند بچه‌ی ۲ ساله. تا هفته قبلش ۱۱ماه و ۲۱ روزش بوده و بعد از روز تولدش می‌شود یک ساله. انگار اصلا این قانون شمع‌ها ایراد دارد، مگر نمی‌گویند باید عددی را فوت کنی که تمام شده؟
این حساب و کتاب‌ها را که می‌کنم می‌بینم یک جای کار می‌لنگد. یا من ۲۴ سالگی‌ام را گم کرده‌ام و کم‌تر از یک ماه دیگر از ۲۳ سالگی وارد ۲۵ سالگی می‌شوم. یا دوست‌هایم یک سال از زندگی‌شان را دو سال زندگی‌ کرده‌اند. اما گم کردن یک سال از زندگی خیلی دردناک و غم‌انگیز است چون من بعد‌ها از ۲۴ سالگی‌ام هیچ خاطره‌ای نخواهم داشت. می‌شود هیچ حساب و کتابی هم نکرد و من ۲۳ ساله بمانم و آن‌ها ۲۴ساله!


۱۳۹۲ شهریور ۱۴, پنجشنبه

عجیب‌هــــای غیـــرهــیــجان‌انگیز، عجیب‌هــــای هــیــجان‌انگیز






روزهای زندگی من همهاش عجیب هستند. عجیب نه به معنی هیجان‌انگیز، از آن عجیب‌هایی که خسته‌ات می‌کند، از آن عجیب‌هایی که مدام باید فکر کنی حالا باید چه کار کنم؟ 

یک موقعیت‌هایی در زندگی هست که نمی‌دانی باید چه کار کنی، باید بگذاری زندگی بگذرد و برود یا باید جدی بگیری و تلاش کنی برای ادامه داشتنش.
تا به حال هیچ آدمی در زندگی من نبوده‌است که بخواهم جدی بگیرم و بخواهم نگهش‌دارم، یعنی فکر می‌کنم که نگه‌داشتن آدم‌ها کار درستی نیست. اگر کسی بخواهد بماند، خودش می‌ماند. دیشب همین طور که در ماشین در مورد این چیزها حرف می‌زدیم، می‌گفت اگر چیزی را (کسی را) دوست‌داری باید برای نگه‌داشتن و ماندنش تلاش کنی. هر وقت صحبت از دوست‌داشتن می‌شود، من همه قواعد بازی را فراموش می‌کنم، ک س ی ک ه د و س ت ش د ا ش ت ه ب ا ش ی، این جمله خیلی سنگین‌تر از آن است که من بتوانم هضمش کنم.
من به همان اندازه‌ای که فکر می‌کنم آدم‌ها باید بروند، از رفتن آدم‌ها می‌ترسم. برای همین خودم می‌روم. تا فکر می‌کنم یک جای داستان کمی می‌لنگد، زود بار و بندیلم را جمع می‌کنم و می‌روم.
من از آن آدم‌های دعوایی هستم که از دعوا کردن می‌ترسم. برای همین به جای اینکه آدم‌ها با من دعوا کنند من دعوا را شروع می‌کنم. ولی نمی‌دانم چرا تا به حال سر ماندن دعوا نکرده‌ام، سر ماندن که نه، سر همان جای قصه که می‌لنگد.
همه این فکرها، روزها و قصه‌ها را برای من عجیب می‌کند. از آن عجیب‌های غیر هیجان‌انگیز. نمی‌دانم باید عجیب‌های غیر هیجان‌انگیز را بندازم گردن کس دیگری یا خودم. 
دیشب می‌گفت هیجان‌انگیز یعنی چه؟ گفتم می‌دانی موقعی داستان درست می‌شود که تو بدانی برای هر کداممان معنی‌اش فرق می‌کند. گفت: می‌دانی، به قصه تو کار ندارم، راستش برای خودم می‌پرسم
گفتم: باید کارهایی باشد که بشود اول جمله‌اش یک یکهو آورد.
یکهو یک چیز کوچکی که خیلی وقت پیش تعریفش را کرده بود یا خوشش آمده بود را برایش بگیر

یکهو برو دنبالش و بگو می‌خواهم ببرمت یک جای خوب و ببرش یه جای دنجی، ببرش یک رستورانی که یک غذای غیرمعمول بخورید، اصلا ببرش همین نیاوران و به یک رنگ و طعمی که دوست دارد یک کاپ کیک براش بخر.

یک گل یکهویی، اگر مثل من خُل باشد یک دسته بادکنک یکهویی، برایش هیجان‌انگیزترین عجیب دنیا می‌شود.

می‌دانی هزارتا کار است که می‌توانی بکنی. آهنگ، آهنگ‌ها همیشه خیلی مهم هستند، یک آهنگ خوب که دوست دارد بگذار و بگو پشتی صندلی را بخوابان و چشم‌هایت راببند، بگذار برای چند لحظه فکر کند چقدر خوشبخت است. برایش یک آهنگی بفرست و بگذار وقتی میل باکسش را باز می‌کند، ببیند یک نشانه‌ای از تو هست، یک جمله خوبش را هم بگذار سابجکت ایمیل.
بهش گفتم می‌دانی شاید همه این کارها به نظر خیلی دخترانه بیاید، برای همین هم برای دخترها خوش‌آیند است.
گفتم ببین من کم از این اتفاق‌ها در زندگی‌ام افتاده، ولی همه مدلش را از حفظ بلدم. دخترها هرچقدر هم که خودشان را سرسخت نشان دهند، عاشق عجیب‌های هیجان‌انگیز هستند.


۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

یک چای‌آلبالوی مفصل






رو‌تختی را می‌کشم و نگاه می‌کنم می‌بینم میز زیادی شلوغ است. روی صندلی هم پر از لباس است و نمی‌شود نشست پشت میز.
لپ‌تاپ و تمام وسایلم را می‌گذارم روی زمین و می‌روم یک چای آلبالو می‌ریزم و برمی‌گردم توی اتاق. چای آلبالو که نه، یک چای معمولی که کمی چای آلبالو هم می‌ریزم تویش و فکر می‌کنم که برای جمعه چقدر کار دارم و چقدر خوب که برای جمعه اینقدر کار دارم. نگاه می‌کنم به دو رنگی پاهایم. همه امسال را کفش رو باز تابستانی پوشیدم. فکر کنم نیمی از تابستان را هم همین رنگ لاک صورتی نئون زدم. یعنی هنوز به تهش که نرسیده ولی همین احتمال را می‌دهم. 
من اول‌ها بلد نبودم که چای آلبالو، واقعا آلبالویی است که دم می‌کنند. یعنی تا همین چند روز پیش هم نمی‌دانستم. چند روز پیش‌ها از مطب آمدم بیرون و مثل همیشه هدفونم را زدم. ساعت را نگاه کردم و دیدم که تا کلاس زبان چند ساعتی مانده. طبق عادت همیشه پیاده راه افتم سمت چهارراه ولیعصر. 
انگار این یک ساعت حرف زدن بس‌ام نبود. دلم می‌خواست یک نفر که میدانم واقعا میفهمد چه میگویم بنشیند روبرویم و من شروع کنم حرف زدن.
این طور موقع‌ها دستم‌هایم را توی جیبم می‌کنم و تنهایی راه می‌روم و توی ذهنم با خودم حرف می‌زنم. یک جور خوبی آدم را بی‌خیال و قدرتمند نشان می‌دهد، همه آن چیزهایی که نیستم.
می‌رسم به چهارراه ولیعصر و هی فکر می‌کنم که این چند ساعت مانده تا کلاس را باید چه‌کار کنم. حوصله کسی را ندارم، حوصله تنهایی کافه نشستن هم ندارم، حوصله زودتر در آموزشگاه نشستن هم ندارم. در همه این حالها، دلم میخواهد روی کاناپه کتابخانه پیرمرد ولو شوم و یک لیوان چای بگیرم دستم و حرف بزنیم. از این آدم‌هایی نیست که اول شروع کند فقط از کار و زندگی خودش حرف بزند بعد از من بپرسد که خب تو چه خبر؟ شروع می‌کند به حرف زدن آن‌قدر که من یخم وا برود و بعد شروع کنم همه آن حرف‌ها و حساب و کتاب‌هایی که در راه در ذهنم داشتم را برایش بگویم. 
چند روز پیش‌ها زنگ زد بود که خیلی بی‌معرفت شدی دختر!
ـ  باور کنید سرم شلوغ است این چند روزه، اتفاقا چند بار هم از جلو خانه‌تان رد شدم
+ نامردی اگر این‌بار رد شدی، نیای بالا تا یک چای با هم بخوریم.

این حرف‌ها را که می‌زند، آدم راحت‌ترش است که برود پیش‌اش. داشتم همه این فکر‌ها را می‌کردم که دیدم زیر سایه درخت روبروی خانه‌اش ایستاده‌ام و دارم پنجره خانه‌اش را نگاه می‌کنم و حدس می‌زنم که ساعت ۴:۳۰ بعدازظهر خواب است یا بیدار؟
تلفن را برداشتم و زنگ زدم، گفتم اگر خواب بود، نمی‌گویم که اینجا هستم.
بــــــوق، بـــــــــوق، بـــــــــوق، 
+بله؟
ـ  سلام
+ علیک سلام
ـ نگینم . . . خوبید؟
+ بله، خودم می‌دونم. شما روت هم می‌شه زنگ بزنی؟
از صدایش معلوم بود که بیدار و سرحال است. گفتم: مزاحم نمی‌خواید؟
+ اگر یه دختریه که چایی آلبالو دوست داره، حتما.
ـ از اون دخترهاییه که همه چی دوست داره
+ کجایی وروجک؟
ـ پشت در خونتون
+ پشت خونه من؟ خب بیا بالا، بدو

رسیدم طبقه دوم و دیدم که در آپارتمان را نیمه‌باز گذاشته است. رفتم داخل و بلند گفتم: سلام!
از توی آشپزخانه آمد بیرون. سلام دختر جانم، چه خوب کردی آمدی. خوبی؟ بیا برو بشین تا برایت یک چای آلبالو درست کنم.
رفتم دست‌هایم را شستم و مانتو و شالم را درآوردم و تکیه دادم به چهار چوب در آشپزخانه و نگاهش می‌کردم. دیدم چند تا قاشق آلبالوی تازه ریخت توی قوری و بعد آب‌جوش هم ریخت رویش و گذاشت روی سماور. 
با تعجب پرسیدم: مگر چایی آلبالو را این طوری درست می‌کنند؟
+ پس چه جوری درست می‌کنند؟
خندیدم و گفتم نمی‌دانم، فکر نمی‌کردم این‌قدر واقعی باشد آلبالو‌هایش.
آمد بیرون و همین‌طور که می‌رفتیم سمت کتابخانه دستش را از کنار انداخت دور من و من را چسباند به خودش و بعد سرم را بوسید و گفت: وروجک دلم برایت تنگ می‌شود دیر به دیر می‌آیی.
ـ ببخشید از آن روز که از شمال برگشتیم، خیلی کار داشتم. باز سرم خلوت‌تر شد ولی

دو تا ماگ با چایی آلبالو آورد و دادم دستم، من هم همین‌طوری که پاهایم را جمع کرده بودم و در گوشه کاناپه بزرگ و قدیمی‌اش فرو رفته بودم، برای اولین بار چای آلبالو را مزه مزه کردم و گفتم چه خوشمزه است.
شروع کردیم از در و دیوار حرف زدن، از دانشگاه برکلی گرفته تا بچه مریم که چند روز پیش‌ها زنگ زده و یک بیت شعر حافظ را برایش به چند زبان خوانده. 

هی نگاهم کرد و گفت تو یک فرقی کرده‌ای!
گفتم ابروهایم را برداشته‌ام
+ آن را که خودم فهمیدم، هی هم بهت می‌گویم که تو نباید ابروهایت را کوتاه کنی، به تو نمی‌آید. ولی یک چیزیت است
گفتم دارم آدم بزرگ می‌شوم، هر هفته یک ساعت می‌نشینم و کودک درونم را تربیت می‌کنم تا آدم بزرگ واقعی بشوم. ولی هنوز یاد نگرفته‌ام که از آدم‌ها توقع نداشته باشم. خیلی کار سختی است. خیلی بی‌تفاوتی است که آدم در زندگی‌اش، از هیچ‌کسی، هیچ‌چیزی نخواهد!

خندید و گفت این حرف‌ها را از کجا آوردی؟

ـ این چند روز مدام در ذهنم بالا و پایین می‌رود که نباید از هیچ‌کسی، هیچ‌چیزی بخواهم و این من را تنهاتر از همیشه‌ام می‌کنم. 

+ نگین قرار نیست همیشه از آدم‌ها بخواهی که برایت کاری کنند یا طوری باشند. اگر تو برای کسی مهم باشی، همانی خواهد بود که تو می‌خواهی.
 نمی‌خواهد اینقدر فکر کنی که چه طور باشی. تو با بقیه دخترها فرق داری و برای همه ماهایی که می‌شناسیمت خیلی دوست‌داشتنی هستی. همانی باش که می‌خواهی، همینی که هستی را من دوست دارم. 

همین دختری که پاهایش را جمع کرده توی شکمش و رفته گوشه مبل و چایی آلبالو را مزه‌مزه می‌کند و هنوز می‌ترسد از بزرگ شدن. همین دختری که فقط در بسته‌ترین دایره زندگی‌اش گاهی غرغر می‌کند و گاهی لوس است و سعی می‌کند به بقیه آدم‌ها نشان دهد چقدر قدرتمند و بی‌خیال است. همین دختری که می‌شود راحت از در و دیوار با او صحبت کرد و تلاش می‌کند برای بهترین. همین دختری که کم پیدا می‌شود کسی که قوانین بازی‌کردن با او را بلد باشد.